سلام دوستان همان طور که می دانید مامان من باردار بود و من قرار بود که خواهر بشم ، خیلی ذوق داشتم و منتظر بودم که زودتر روز زایمان مامانم برسه 94/1/5 مامانم گفت هستی احتمالا نیکی فردا به دنیا می یاد چون با دکترم صحبت کردم و دکتر گفته فردا بریم بیمارستان . وای من داشتم می مردم از خوشحالی و نمی دونستم چی بگم . 94/1/6: ( ساعت1 صبح ) : از خوشحالی خوابم نمی برد و تا ساعت 1 توی تختم بیدار بودم . بعدش خسته شدم و از روی تختم بلند شدم و رفتم سمت حال پیش مامان و بابام . با تعجب پرسیدن چرا نخوابیدی ؟؟ منم در کمال خوشحالی گفتم خوابم نمی برد ( چه جواب قانع کننده ای دادم . خخخخخ ) بعدش بابام خوابش گرفت و گفت بهتره بخوابه که فردا سرحال باشه ...