خواهر شدم !!!
سلام دوستان
همان طور که می دانید مامان من باردار بود و من قرار بود که خواهر بشم ، خیلی ذوق داشتم و منتظر بودم که زودتر روز زایمان مامانم برسه
94/1/5 مامانم گفت هستی احتمالا نیکی فردا به دنیا می یاد چون با دکترم صحبت کردم و دکتر گفته فردا بریم بیمارستان . وای من داشتم می مردم از خوشحالی و نمی دونستم چی بگم .
94/1/6: ( ساعت1 صبح ) :
از خوشحالی خوابم نمی برد و تا ساعت 1 توی تختم بیدار بودم . بعدش خسته شدم و از روی تختم بلند شدم و رفتم سمت حال پیش مامان و بابام . با تعجب پرسیدن چرا نخوابیدی ؟؟ منم در کمال خوشحالی گفتم خوابم نمی برد ( چه جواب قانع کننده ای دادم . خخخخخ) بعدش بابام خوابش گرفت و گفت بهتره بخوابه که فردا سرحال باشه بنابراین من و مامانم تنها تا ساعت 6 صبح بیدار بودیم و کلی خوش گذشت
در ادامه مطلب به دنیا امدن خواهر خوشگلم و در بیمارستان را می نویسم ، خوشحال می شم که بخونید
خلاصه من تا ساعت 6 سرحال بودم و بیدار که یهو مامانم حرف خواب زد و گفت برو توی تختت شاید خوابت برد . مرسی که بیدار بودی ، برو بخواب . منم گفتم خوابم نمی یاد ولی می رم توی تختم .
تا سرم رو گذاشتم روی بالشت بیهوش شدم و در ارامش خوابیدم
ساعت 8 صبح :
به زور لای یک چشممرو باز کردم و دیدم مامانم بالای سرمه و می گه که باید بریم بیمارستان منم که خواب اصلا نمی فهمیدم چی می گفتیم ولی مامانم گفت بخواب نیکی که به دنیا اومد زنگ می زنیم با بابایی بیا . منم از خدا خواسته قبول کردم و خوابیدم ( البته اگه یه خورده هوشیار بودم خواب رو ول می کردم و می رفتم بیمارستان ولی خب تا ساعت 6 بیدار بودم )
ساعت 2 بعد از ظهر:
اروم با صدای پدربزرگم از خوا بلند شدم و تازه یادم افتاد که ای وای نیکی به دنیا اومده و من خواب بودم . سریع پرسیدم نیکی به دنیا اومد و پدربزرگم گفت نه !!! هم یه خورده تعجب کردم و نگران شدم و هم خوشحال که هنوز به دنیا نیومده راه افتادیم سمت خونه ی پدربزرگم اینا که یهو زنگ زدن گفتن نیکی به دنیا اومد من و پدربزرگم جیغ ، گریه ...
ساعت 2:30 : راه افتادیم سمت بیمارستان که ساعت ملاقات ( ساعت 3 ) اونجا باشیم .خیلی ذوق داشتم و اون روز هم بارون می امد و باعث می شد که هیجانم بیشتر بشه . خیابان ها خلوت بودن و تقریبا همه ی تهران مسافرت بودن ( اولین عیدی بود که ما نرفتیم مسافرت ) . تندی از ماشین پیاده شدم و با پدربزرگم دویدیم سمت در بیمارستان و وارد شدیم و منتظر موندیم اسانسور بیاد . سوار اسانسور شدیم ، طبقه ی اول در اسانسور باز شد و یک تخت نوزاد کوچولو که توش کلی پتو بود دیدم و مادربزرگم هم با اون تخت وارد شد . سلام کردم و با تعجب پرسیدم نیکی کجاست ؟؟ مادربزرگم هم به تخت اشاره کرد و گفت این تو هست ولی من باور نکردم و گفتم این که کلی پتو مچاله شده هست و بعد اون خانم که توی بخش نگهداری از نوزادان بود گفت نه همینجاست می خوای ببینیش ؟؟؟ اشک توی چشمام جمع شد و با خوشجالی گفتم بله و همون موقع به طبقه ی 4 رسیدم و همه با هم رفتیم بیرون . پتو که کنار رفت یک بچه ی تپل سرخ سفید با چشم های درشت و باز دیدم که داشتن به من نگاه می کردن( ماشاا...) . منم از خوشحالی گریه کردم و با هم رفتیم پیش مامانم !!!
پایان
نیکی جون خیلی دوستت دارم