هستیهستی، تا این لحظه: 20 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره

توت فرنگی کوچولو

خواهر شدم !!!

1394/2/2 20:17
نویسنده : مامان و هستی
1,087 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان بوس

همان طور که می دانید مامان من باردار بود و من قرار بود که خواهر بشم ، خیلی ذوق داشتم و منتظر بودم که زودتر روز زایمان مامانم برسه متنظر

94/1/5 مامانم گفت هستی احتمالا نیکی فردا به دنیا می یاد چون با دکترم صحبت کردم و دکتر گفته فردا بریم بیمارستان . وای من داشتم می مردم از خوشحالی و نمی دونستم چی بگم .

94/1/6: ( ساعت1 صبح ) :

از خوشحالی خوابم نمی برد و تا ساعت 1 توی تختم بیدار بودم . بعدش خسته شدم و از روی تختم بلند شدم و رفتم سمت حال پیش مامان و بابام . با تعجب پرسیدن چرا نخوابیدی ؟؟ منم در کمال خوشحالی گفتم خوابم نمی برد ( چه جواب قانع کننده ای دادم . خخخخخعینک) بعدش بابام خوابش گرفت و گفت بهتره بخوابه که فردا سرحال باشه بنابراین من و مامانم تنها تا ساعت 6 صبح بیدار بودیم و کلی خوش گذشت آرام

در ادامه مطلب به دنیا امدن خواهر خوشگلم و در بیمارستان را می نویسم ، خوشحال می شم که بخونید آرام

خلاصه من تا ساعت 6 سرحال بودم و بیدار که یهو مامانم حرف خواب زد و گفت برو توی تختت شاید خوابت برد . مرسی که بیدار بودی ، برو بخواب . منم گفتم خوابم نمی یاد ولی می رم توی تختم .

تا سرم رو گذاشتم روی بالشت بیهوش شدم و در ارامش خوابیدم خندونک

ساعت 8 صبح :

به زور لای یک چشممرو باز کردم و دیدم مامانم بالای سرمه و می گه که باید بریم بیمارستان منم که خواب اصلا نمی فهمیدم چی می گفتیم ولی مامانم گفت بخواب نیکی که به دنیا اومد زنگ می زنیم با بابایی بیا . منم از خدا خواسته قبول کردم و خوابیدم ( البته اگه یه خورده هوشیار بودم خواب رو ول می کردم و می رفتم بیمارستان ولی خب تا ساعت 6 بیدار بودم زیبا)

ساعت 2 بعد از ظهر:

اروم با صدای پدربزرگم از خوا بلند شدم و تازه یادم افتاد که ای وای نیکی به دنیا اومده و من خواب بودم . سریع پرسیدم نیکی به دنیا اومد و پدربزرگم گفت نه !!! هم یه خورده تعجب کردم و نگران شدم و هم خوشحال که هنوز به دنیا نیومده خندونک راه افتادیم سمت خونه ی پدربزرگم اینا که یهو زنگ زدن گفتن نیکی به دنیا اومد بوس من و پدربزرگم جیغ ، گریه ...

ساعت 2:30 : راه افتادیم سمت بیمارستان که ساعت ملاقات ( ساعت 3 ) اونجا باشیم .خیلی ذوق داشتم و اون روز هم بارون می امد و باعث می شد که هیجانم بیشتر بشه . خیابان ها خلوت بودن و تقریبا همه ی تهران مسافرت بودن ( اولین عیدی بود که ما نرفتیم مسافرت ) . تندی از ماشین پیاده شدم و با پدربزرگم دویدیم سمت در بیمارستان و وارد شدیم و منتظر موندیم اسانسور بیاد . سوار اسانسور شدیم ، طبقه ی اول در اسانسور باز شد و یک تخت نوزاد کوچولو که توش کلی پتو بود دیدم و مادربزرگم هم با اون تخت وارد شد . سلام کردم و با تعجب پرسیدم نیکی کجاست ؟؟ مادربزرگم هم به تخت اشاره کرد و گفت این تو هست ولی من باور نکردم و گفتم این که کلی پتو مچاله شده هست و بعد اون خانم که توی بخش نگهداری از نوزادان بود گفت نه همینجاست می خوای ببینیش ؟؟؟ اشک توی چشمام جمع شد و با خوشجالی گفتم بله و همون موقع به طبقه ی 4 رسیدم و همه با هم رفتیم بیرون . پتو که کنار رفت یک بچه ی تپل سرخ سفید با چشم های درشت و باز دیدم که داشتن به من نگاه می کردن( ماشاا...) . منم از خوشحالی گریه کردم و با هم رفتیم پیش مامانم !!!

پایان

بوسنیکی جون خیلی دوستت دارم محبتبغل

پسندها (4)

نظرات (6)

مهشید
2 اردیبهشت 94 20:26
قدم نو رسیده مبارک عزیزم
مامان و هستی
پاسخ
مرسی مهشید جون
آبــــــــــجی ومــــــامــــــان پــــــــارسا
3 اردیبهشت 94 22:31
وسيله هم برات گذاشتم بهم سر بزني منتظرتم °°°°°°°°°°°°|/ °°°°°°°°°°°°|_/ °°°°°°°°°°°°|__/ °°°°°°°°°°°°|___/ °°°°°°°°°°°°|____/° °°°°°°°°°°°°|_____/° °°°°°°°°°°°°|______/° °°°°°°______|_________________ ~~~~/__ بيا اينم وسيله حالا ديگه_\~~~~~~ ~~~~~/ _ميتوني بهم سر بزني _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸..... *•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##
نیکتا
6 اردیبهشت 94 17:57
هستـــــــــــــی جون قدم نورسیده مبارک ، البته که خیلی وقته به دنیا اومده نیکی جون ، ولی به هر حالبوووووووووس
مامان و هستی
پاسخ
مرسی نیکتا جونی
♥ایدا♥
12 اردیبهشت 94 13:47
قدم نو رسیده مبارک به منم سربزن دوستم خوش حال میشم اپم
ĸoѕαr
25 اردیبهشت 94 12:12
سلام خوشحال میشم بهم سربزنی...
مامان آنيتا
25 اردیبهشت 94 17:26
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره